چشمی بفرست برای انگشتانم
که مشت این سیب را باز کنم
سیب زبان چاقو را خوب میفهمد
با همین زبان
دل ِ این دانه را میشکنم
فریادش را میشنوم
همراه این صدا به سفر میروم... به «نمیدانم» ا
میدانم! ا
گمشده ها را میخوانم
یادت نرود! ا
جای پای مرا
توی کتابی ثبت کن
که نام آن سیب نه
شاید که چیز دیگری باشد
من سکوت خویش را گم کرده ام
لاجرم در این هیاهو گم شدم
من که خود افسانه می پرداختم
عاقبت افسانه مردم شدم
ای سکوت ای مادر فریاد ها
ساز جانم از تو پر آوازه بود
تا در آغوش تو در راهی داشتم
چون شراب کهنه شعرم تازه بود
در پناهت برگ و بار من شکفت
تو مرا بردی به شهر یاد ها
من ندیدم خوشتر از جادوی تو
ای سکوت ای مادر فریاد ها
گم شدم در این هیاهو گم شدم
تو کجایی تا بگیری داد من
گر سکوت خویش را می داشتم
زندگی پر بود از فریاد من